پدر بزرگ زحمتکش
بره کشون
چه روز خوبی بود دیروز از صبح تا شب خونه بابا حاجی بودیم اخه عید قربان بود و باباحاجی هم طبق رسوم حاجی ها حیوان قربانی کرد سالی که بابا حاجی و مامانی حاجی شدند من سر شما باردار بودم و شش ماه داشتم وپارسال و امسال که باباحاجی حیوون قربانی کرد تو هم کنارمون بودی دیروز بابا حاجی ومامانی عمه ها وعمو ها وریحانه کوچولو از اینکه کنارشون بودی خیلی خوششششحال بودن با اینکه هرشب همدیگه رو میبینیم ولی باز هم دلشون برات تنگه وااااااااااااااااااااااااااااااااای چچچچچچچچچقدر ددوسسسسسسسسسست دارن از خونه ی بابایی هم چون امروز پیششون نبودی مرتب زنگ میزدن وجویای حالت بودن ومامانی میگفت حتما شب بیایید واااااااااااااااااااااای چقددددددددددددددر عزززززززززززززیزی
همیشه سالم باشی قشنگم
عزیزم دیروز ظهر یه کوچولو تب کردی و با شیاف تبت رو اوردم پایین حالت خوب شد و شب از خونه بابایی رفتیم خونه باباحاجی اونجا حسابی با ریحانه بازی کردی البته عمه هم تا اخر کنارتون بود عمه خدیجه خیلی دوست داره بعداز خونه باباحاجی من و تو وبابا یه عالمه گشتیم وتو خوابت برد اومدیم خونه ساعت دو بود بدنت رو چک کردم حس کردم یه کوچولو تب داری اروم بابا رو صدا زدم وبابا سریع از جا بلند شد وگفت بیا سریع بریم دکتر از شانس خوبت دکتر بسیار خوبی اونجا بود اقای دکتر تورو ویزیت کرد وبرات چندتا شربت نوشت به بابا گفتم بیا بریم خونه ی بابایی بابای عزیز دل من قبول کرد و ساعت سه نیمه شب بود رفتیم خونه بابایی مامانی وخاله لیلا که عاشق تو هستند بیدار شدن ویه ساعتی دور هم بودیم تا اینکه تبت کم کم اومد پایین و خوابت برد بعد ما هم خوابیدیم ولی خاله لیلا تا خود صبح بیدار بود ومدام بدنت رو چک میکرد خاله خیلی دوستت داره لحظه هایی که تو کنارش نیستی مدام زنگم میزنه جویای حالت میشه دوستت دارررررررررم فرشته کوچولوی من به قول بابا چشم اهویی
ارزوی سلامتی در این شب عزیز برای دخترم
عمو حسین اومد
سلام دختر گلم چشمت روشن عمو حسین اومده دیشب رفتیم خونه باباحاجی عمو حسین و دیدی و رفتی بغلش عمو شاید ده روزی رو اینجا باشه امیدوارم توی این ده روز با عمو بهت خوش بگذره
مهمونی
سلام به دختر گلم عزیزم الان شما خواب هستی منم پای لپ تاپ نشستم و میخوام برات چند خطی بنویسم عزیزم دیشب مراسم داشتیم ما مراسم زیاد داریم چون جمعمون زیاده وهمیشه خاله ها ودایی ها کربلا یا مکه میرن ومیان مراسمامون زیاده و خیلی خیلی هم مهمونیهامون خوش میگذره دیشب هم سمیرا و شوهرش از کربلا اومده بودن مراسم داشتیم بعداز ظهر از چندین دست لباسهای شیکت یکی رو تنت کردم و همگی رفتیم زیارت بعد از روضه خوانی اقای اسلامیان رفتیم خونه سمیرا مامانی وباباحاجی عمه ها وعموها هم دعوت داشتند ساعت 7الی8 بود که مامانی وعمه و عمو مهدی هم اومدن شما هم اینقدر شیطونی کردی که نگو یه کم بابایی نگهت داشت یه کم بابا یه کم عمه یه کم مامانیها یه کم من وبقیه شو خاله فاطمه تا اینکه مراسم به پایان رسید وخاله با عمو روح الله که خیلی دوست داره وتو هم دوستش داری بردنت خونه بابایی بعد ما اومدیم خونه بابایی دنبالت ولی با این بلا گریها بدنبود خوش گذشت راستی لپ یه نی نی کوچولو رو کشیدی خیلی گریه کرد از خونه مامانی که اومدیم بیرون مامانی و عمه رو رسوندیم خونه وقتی عمه پیاده شد بهش چسبیدی وبه بابا هم گفتی بیبیب اوندا بیایعنی ماشین وکنارپارک کن بیا بابا هم گوش به حرف تو ی خوش زبون ماشین و پارک کرد وپیاده شد دو ساعت هم خونه باباحاجی بودیم تا اینکه خوابت گرفت فدات بشم نمیدونی چقدر خوابالو هستی شبها نهایت ساعت ده دیگه میخوای بخوابی تا خود صبح