سلام دختر عزیزم امروز سالگرد ازدواج من وبابایی به قمری بود اروم بشین میخوام داستان ازدواجمونو برات تعریف کنم سال 1384 من و عمه خدیجه با هم اشنا شدیم و با هم رفیق شدیم تا اینکه بعد از مدتی که باهم رفت وامد خانوادگی داشتیم متوجه شدم که داداشش یک دل نه صد دل عاشق من شده و این شد که عمه خدیجه رو واسطه کرد تا از من خواستگاری بکنه
من به خاطر اینکه دو تا خواهر جلو خودم بود مخالفت کردم و بابا محسن هم گفت که اگه مشکلت فقط همینه خوب صبر میکنم خوب منم چون دوست داشتم شریک زندگیم یه مرد کامل . مهربون .و مهم تر از همه با ایمان باشه واز اونجایی که بابا محسن همه ی خصوصیات رو داشت قبول کردم بعد یه مراسم خواستگاری تشکیل شد و بابا بله رو گرفت
ما دوسال شیرینی خورده ی هم بودیم و بعد از دوسال روز 6 فروردین1387 با هم ازدواج کردیمو در تاریخ25 شهریور 1389 زندگیه عاشقانمون رو در زیر یک سقف شروع کردیم
و در خرداد 1390 متوجه شدیم که یه مهمون عزیز در راه داریم و خدا تو رو به ما هدیه کرد تا الان که از زندگیم رضایت کامل دارم
و از خدا سپاسگزارم که تو و بابایی رو به من داده واز خودش میخوام شما رو برام نگهداره و من رو هم برای شما نگهداره تا ازتون مواظبت کنم و نگاهتون بکنم و لذت دنیا رو ببرم