و اما یه داستان کوچولو از امشب که باعث شد من و بابا کلی بخندیم
بابا محسن که همیشه به ما لطف داره یه روز یه پرنده کوچولو ی شکستنی بهم هدیه دادو همین امشب دقیقا همون پرنده رو برای هانیه خریده بود
و بهش داد منم با کلی ذوق از خودمو اوردم وبه هانیه نشون دادم بعد رفتم برای چیدن میز شام تا اینکه متوجه شدم هانیه پرنده کوچولوش رو گم کرده و میگرده تا پیداش کنه بابا محسن هم کمکش میکرد منم شروع کردم تا زودتر براش پیدا کنم ناگهان هانیه خانوم پرنده ی منو که روی میز بود برداش و رو به باباش کرد وگفت توتو مامان نیش کو .........وبه ادامه ی تجسس پرداخت و مرتب باخودش میگفت توتو مامان نیش ........کوووووو
اره بهمین سادگی پرندمو صاحب شد وبدتر اینکه به روی خودش نمی اورد وبابا محسن هم قش قش میخندید به زرنگیه دخترش