جمعه یکی از دوستای بابایی {بابای من} دعوتمون کرد باغ
صبح ساعت 8 رفتیم یکی از باغ هاشون .............هانیه خانوم هم کلی بازی کرد
هانیه و بابایی
بلند صحبت کنه یا دعوا کنه در واقع در حضور بابایی هانیه نهایت شیطنت رو انجام
میده و منم دندونهامو روی هم فشار میدم و با لبخند هانیه رو تماشا میکنم تا رضایت
بابایی حاصل بشه
هانیه و بابا محسن ........................که عاشق دخترشه
هانیه خانوم خوب میدونه که .............................عشقه
ناهار همه رفتیم خانه باغ عمو حسین وقتی وارد شدیم هانیه شروع به گریه کرد که بریم اون باغچه
و همه میخندیدن میخواست به باغ قبلی برگرده
عمو حسین هم با این همه زمین و باغ وقتی دید ... هانیه به اون باغ به این بزرگی میگه
باغچه شروع کرد به خندیدن و هانیه رو بغل کرد