عزیزتراز جانم زیبایی زندگی نفسم عمرم روز پنجشنبه بود تب کردی و هرکاری کردم تبت پایین نیومد تو را سریع به دکتر رسوندم و دکتر گفت که باید بستری بشی بعداز ازمایش ادرار دکتر تشخیص دادکه دچار عفونت ادراری شدی وباید تا برطرف شدن عفونت تحت نظر پزشک باشی وای چه لحظه سختی اصلا طاقت نداشتم امپول توی دستای کوچولوی دخترم ببینم هانیه ی عزیزم سخت ترین روز زندگی مامان همین روز بستری شدنت بود وای لحظه ای که میخواستن برات رگ بگیرن بلند بلند برات گریه میکردم ازبس تحرک داشتی و شیطونی میکردی همش نگران سوزن دستت بودم هانیه جون واقعا اب شدنمو تو این سه روز حس کردم پرستارها هم منو دلداری میدادن تو هم چقدر دورت شلوغ شد تا خبر بستریت رو فهمیدن همه اومدن بیمارستان بابا مامانیها باباییها خاله ها عمه ها عموها داییها پرستارها میگفتند هنوز تو بخش اطفال مریض با این همه ملاقات کننده نداشتیم تا9 شب همشون کنارت بودن از بس عزیزی قشنگ مامان این خرس ابی رو بابا وقتی اومد برات اورد دوستت داریم یه دنیا دنیای قشنگ من
یه روز غم انگیز
-
مامان امیر مهدیچهارشنبه 3 مهر 1392 - 15:29
-
مامان رزچهارشنبه 3 مهر 1392 - 17:34
-
مامان رزچهارشنبه 3 مهر 1392 - 17:43
-
مامان امیرارشاچهارشنبه 3 مهر 1392 - 17:49
-
عمه ی نازنین جونچهارشنبه 3 مهر 1392 - 19:46
-
بابای مهری ماهچهارشنبه 3 مهر 1392 - 20:56