هانيه جان

هانيه جان جان تا این لحظه 12 سال و 2 ماه و 9 روز سن دارد

یک همسر مهربان ویک ستاره ی زیبا

همدم من  همزبانم  مهربان سنگ صبور دوستت دارم و دستان زحمتکشت را از عمق وجود بوسه میزنم            خدارا سپاس  که تو را به من رساند تا بتوانم قشنگترین  وزیباترین لحظه های زندگی را داشته باشم  و  خدا را شکر که در این همه خوشبختی ستاره ای را برایمان فرستاد و زندگیمان را به اوج زیبایی رساند


تاریخ : 11 مهر 1392 - 09:18 | توسط : مامان هانيه | بازدید : 726 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

نفس میکشیم به عشقت

هورررررررررا        هوررررررررررا

 

عزیزدلم پانزدهمین مرواریدت جوانه زد       ایشالله کم کم از این دردهای سخت دندون راحت میشی           فرشته کوچولوی من سه روزه که یکسال و هفت ماهه شدی   کم کم بزرگ میشی فدات بشم          بابا گفته فردا بریم برای خرید لباسهای پاییزه ات عزیزم  البته مامانی اینقدر  لباس  توی سیسمونیت گذاشته که حد نداره ولی خوب دیگه بابا هم ذوق داره برات خرید بکنه بزرگ بشی قدر بابا رو خیلی خیلی بدون فداش بشم  تو   خوبی ومهربونی  حد نداره


تاریخ : 10 مهر 1392 - 10:09 | توسط : مامان هانيه | بازدید : 610 | موضوع : وبلاگ | 2 نظر

جای خالی عمو حسین

شب بعد هانیه جان همون کاری رو کردی که حدس میزدم وقتی رفتیم خونه باباحاجی داخل اون اتاقو نگاه کردی و با دستای کوچولوت اشاره کردی موو یعنی عمو گفتم الهی فدات بشم میاد


تاریخ : 07 مهر 1392 - 08:09 | توسط : مامان هانيه | بازدید : 881 | موضوع : وبلاگ | 11 نظر

رفتیم اقا علی عباس

سلام زندگی من  عمرم  نفسم ینج شنبه من وتو  وبابا مامانی  عمه خدیجه عمو مهدی وعمو حسین رفتیم اقا علی عباس باباحاجی وعمو علی هم روز بعد اومدن شب اونجا خوابیدیم خیلی خوش گذشت برات خونه کلبه ای رو برداشته بودم که شب خیلی راحت توش خوابیدی تانیمه شب دور هم نشسته بودیم ولی تو ساعت 12 تو بغل بابا خوابت برد ساعت 6صبح از خواب بیدار شدی خیلی شاد بودی عزیز دلم یه عالمه ازت عکس گرفتم ولی موقعیکه وارد سیستم کردم ویروس گرفت پاک شد اگه بتونم برگردونم برات ذخیره میکنم


تاریخ : 07 مهر 1392 - 07:10 | توسط : مامان هانيه | بازدید : 1350 | موضوع : وبلاگ | یک نظر

13 روز تعطیلی

بابا محسن  13 روز عید رو سر کار نرفت و تمام وقتشو با ما بود به خاطر همین نوروز خیلی خوبی داشتیم به روستای مامانی که خیلی خوش اب و هواست ومن عاشق اونجام رفتیم اقاعلی عباس مشهد قالی و خیلی جاهای دیگه رفتیم چند روزی هم خاله اشرف از تهران اومدن دور هم بودیم خیلی خوش گذشت تو هم با عسل و ماهان بازی میکردی روز دوازدهم رفتیم ویلای خاله زهرا روز سیزده رفتیم صحرای بابا حاجی اونجام خیلی خوش گذشت باباحاجی غذا کباب خرید عمو مهدی و عمو جواد برنج پختند تو هم از اول تا اخرش بازی کردی


تاریخ : 27 شهریور 1392 - 10:45 | توسط : مامان هانيه | بازدید : 775 | موضوع : وبلاگ | یک نظر

جشن نوزادی

دوازده روزت بود که برات جشن نوزادی گرفتیم با صرف میوه وشیرینی وچای و بابات یه حیوون برای سلامت بودنت نذر کرد که شام درست کردیم دادیم وای چقدر اون شب هدیه گرفتی غیر از کادو بابا که یک النگو پهن بود وبابا لحظه شماری میکرد تا دستت کنیم مامان وبابای بابا النگو مامان وبابای من النگو عمه ها النگو عموها النگو خاله ها یکی گردنی مریمی واون یکی گردنی الله برات اورده بودن راستی وقتی من پنج ماه داشتم باجواب سونو متوجه شدیم جیگر طلای ما دختره همون روز بابا محسن گفت بیابریم بازار برای دخترم گوشواره بخریم وگوشواره رو هم روز جشن بهت داد جشنمون  خیلی خیلی قشنگ بود همه موقع خداحافظی از جشنمون تعریف میکردن دست بابا درد نکنه همه چیز عالی و درجه 1 بود البته بابایی هم زحمت قند قاووت رو کشیده بود


تاریخ : 20 شهریور 1392 - 07:32 | توسط : مامان هانيه | بازدید : 1035 | موضوع : وبلاگ | یک نظر

فرشته کوچولوی ما8اسفند از راه رسید

هانیه عزیزم که بابا محسن اسمشو انتخاب کرده بود روز دوشنبه 8/12/1390 در بیمارستان رجایی روی گلشو به ما نشون داد وهمه را خوشحال کرد من و بابا مامانیها باباییها خاله لیلا خاله فاطمه عمه خدیجه  عمه فاطمه داییها وعموها بابا محسنم با یه دسته گل اومد البته فداش بشم ازپشت در بیمارستان اومد اخه مامانی میگفت تو این دو روز بیمارستان پشت در بیمارستان تو ماشین نشسته بود و دعا میخوند

 


تاریخ : 18 شهریور 1392 - 11:55 | توسط : مامان هانيه | بازدید : 729 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید

یک روز .زیبا ویک خبر خوش

من وبابا محسن6فروردین1387 باهم ازدواج کردیم واین پیوند دوستی را جشن گرفتیم و25شهریور1389با  یک جشن بسیار زیبا وارد یک زندگی عاشقانه شدیم من وبابا بسیار به همدیگه علاقه داشتیم وداریم9ماهی از زندگی اروم وقشنگمون گذشت تا اینکه 12/4/1390با گرفتن جواب ازمایش متوجه شدیم که به اوج خوشبختی رسیدیم بابا محسن وقتی شنید که داره بابا میشهنمیدونی چقدر خوشحالی میکرد همش می خندید ومیگفت خودم دارم بابا میشم


تاریخ : 18 شهریور 1392 - 10:14 | توسط : مامان هانيه | بازدید : 732 | موضوع : وبلاگ | یک نظر