هانيه جان

هانيه جان جان تا این لحظه 12 سال و 2 ماه و 9 روز سن دارد

هانیه وتب

سلام به دختر گلم وهمه ی نی نی پیجیها که خیلی دوستشون داریم هانیه جیگر طلای ما دو شب تب کرد و من نتونستم بیام که پست بگذارم دوشنبه خونه مامانی بودیم و بعد رفتیم خونه بابا حاجی ساعت 11 شب بود که هانیه از بازی دست کشید و اومد کنارم نشست دلم خالی شد فوری حس کردم یه چیزیش هست مدام ازش میپرسیدم

خوابت میاد مامانی

بریم خونه

اب میخوای

هانیه به همه سوالهام نه گفت و اومدیم خونه و من وبابا ازاینکه هانیه ساکت وارام شده بود خیلی خیلی دلواپس شدیم تلفن زدم به یکی از اقوام که دکتره و گفت تب داره گفتم دست وپاش سرده گفت فشارش افتاده که حال بازی نداره

سریعا براش شیاف گذاشتم وخیلی سریع بابا محسن خودمون رو به دکتر رسوندیم دکتر گفت یه کم واسه سرماخوردگیه وکمی هم واسه در اوردن دندونه هانیه بعد از 40 دقیقه تبش اومد پایین و از طرف دیگه فشار من هم امد ه بود پایین خاله فاطمه و عمو روح الله هم اومدن سراغمون و با بهبودیه هانیه همه رفتیم خونه مامانی اخه مامانی وبابایی وخاله لیلا بیدار منتظرمون نشسته بودن

هانیه هم کلی ذوق کرد وقتی دید ساعت 2 نیمه شب دور هم جمع شدیم

شب بعد هانیه بهتر بود ولی من با استرسی که داشتم تا خود صبح بیدار موندم و نی نی پیج هم نیومدم الان کنار دخترم نشستم ومشغول نوشتن این پستم چند دقیقه هست که تبشو چک کردم 36 بود خداروشکر

 


تاریخ : 19 دی 1392 - 14:32 | توسط : مامان هانيه | بازدید : 1063 | موضوع : وبلاگ | 5 نظر

شیرین کاریهای دخترم

و اما یه داستان کوچولو از امشب که باعث شد من و بابا کلی بخندیم

بابا محسن که همیشه به ما لطف داره یه روز یه پرنده کوچولو ی شکستنی بهم هدیه دادو همین امشب دقیقا همون پرنده رو برای هانیه خریده بود 

و بهش داد منم با کلی ذوق از خودمو اوردم وبه هانیه نشون دادم بعد رفتم برای چیدن میز شام تا اینکه متوجه شدم هانیه پرنده کوچولوش رو گم کرده و میگرده تا پیداش کنه بابا محسن هم کمکش میکرد منم شروع کردم تا زودتر براش پیدا کنم ناگهان هانیه خانوم پرنده ی منو که روی میز بود برداش و رو به باباش کرد وگفت توتو مامان نیش کو .........وبه ادامه ی تجسس پرداخت و مرتب باخودش میگفت توتو مامان نیش ........کوووووو

اره بهمین سادگی پرندمو صاحب شد وبدتر اینکه به روی خودش نمی اورد وبابا محسن هم قش قش میخندید  به زرنگیه دخترش


تاریخ : 16 دی 1392 - 08:35 | توسط : مامان هانيه | بازدید : 1672 | موضوع : وبلاگ | 6 نظر

زیباترین گلی که توی زندگی هدیه گرفتم

الهی من قربون اون دستای کوچولوت ...فدای چشمای قشنگ و اهوییت  ...الهی من قربون لبهای کوچولوت  فدای موهای خوش حالتت که اماده هست برای مدل کردن ...تو ناز گل منی ...تو خوشبوترین گلی هستی که توی دنیا بوییدم ...ایشالله که همیشه شاد وسالم باشی و تا میتونی بلاگری کنی بلای من      ما هم دربست در خدمتیم   عمر ونفس    پس کنارم بمون  وبا نگاهت با حرف زدنهات با خندهات بهم نفس بده تا زنده بمونم وبه عشقت زندگی  کنم عزیزم مدتیه  که از میز و تخت و مبل بالا میری برای روشن وخاموش کردن کلیدهای برق  مامان فدای دستای قشنگت دوست دارم با نوری زندگی کنم که با دستای قشنگ تو روشن بشه    عزیزمی عاشقتم     واما یکی دیگه از کارهات اینه که تا تلفن یا گوشیه همراه یا حتی ایفون منزل به صدا در میاد حتما شما باید جواب بدی الهی من فدای بله گفتنهات  من دوست دارم زنگی رو بزنم که تو جوابمو بدی جیگر طلای مامان وعزیز دل بابا


تاریخ : 15 دی 1392 - 07:22 | توسط : مامان هانيه | بازدید : 670 | موضوع : وبلاگ | 4 نظر

بلای من عاشق عکس گرفتنه


تاریخ : 14 دی 1392 - 09:25 | توسط : مامان هانيه | بازدید : 640 | موضوع : وبلاگ | 8 نظر

تولد ریحانه جون

ریحانه ی عزیز 4ساله شددیشب شب بسیار قشنگی بود عمه فاطمه برای دخترش ریحانه جشن تولد گرفته بودوهمه ما اونجا بودیم هانیه جون شما هم کلی برای ریحانه رقصیدی بابا هم بغلت میکرد وبوست میکرد عمه جون خدیجه هم عکس میگرفت وبه ریحانه گفت شمعتو فوت کن تا ریحانه خواست فوت کنه شما بدوبدو رفتی وشمع رو  فوت کردی 


تاریخ : 04 آبان 1392 - 09:06 | توسط : مامان هانيه | بازدید : 843 | موضوع : وبلاگ | یک نظر

بره کشون

                           چه روز خوبی بود دیروز     از صبح تا شب خونه بابا حاجی بودیم   اخه عید قربان بود و باباحاجی هم طبق رسوم حاجی ها حیوان قربانی کرد  سالی که بابا حاجی و مامانی حاجی شدند من سر  شما باردار بودم و شش ماه داشتم    وپارسال و امسال که باباحاجی حیوون قربانی کرد    تو هم کنارمون بودی دیروز بابا حاجی ومامانی عمه ها وعمو ها وریحانه کوچولو از اینکه کنارشون بودی خیلی خوششششحال بودن با اینکه هرشب همدیگه رو میبینیم ولی باز هم دلشون برات تنگه   وااااااااااااااااااااااااااااااااای چچچچچچچچچقدر ددوسسسسسسسسسست دارن  از خونه ی بابایی هم چون امروز پیششون نبودی مرتب زنگ میزدن وجویای حالت بودن   ومامانی میگفت حتما شب بیایید  واااااااااااااااااااااای چقددددددددددددددر عزززززززززززززیزی


تاریخ : 26 مهر 1392 - 10:41 | توسط : مامان هانيه | بازدید : 705 | موضوع : وبلاگ | 3 نظر

همیشه سالم باشی قشنگم

عزیزم دیروز ظهر یه کوچولو تب کردی و با شیاف تبت رو اوردم پایین حالت خوب شد و شب از خونه بابایی رفتیم خونه باباحاجی اونجا حسابی با ریحانه بازی کردی البته عمه هم تا اخر کنارتون بود عمه خدیجه خیلی دوست داره بعداز خونه باباحاجی من و تو وبابا یه عالمه گشتیم وتو خوابت برد اومدیم خونه ساعت دو بود بدنت رو چک کردم حس کردم یه کوچولو تب داری اروم بابا رو صدا زدم وبابا سریع از جا بلند شد وگفت بیا سریع بریم دکتر از شانس خوبت دکتر بسیار خوبی اونجا بود اقای دکتر تورو ویزیت کرد وبرات چندتا شربت نوشت به بابا گفتم بیا بریم خونه ی بابایی بابای عزیز دل من قبول کرد و ساعت سه نیمه شب بود رفتیم خونه بابایی مامانی وخاله لیلا که عاشق تو هستند بیدار شدن ویه ساعتی دور هم بودیم تا اینکه تبت کم کم اومد پایین و خوابت برد بعد ما هم خوابیدیم ولی خاله لیلا تا خود صبح بیدار بود ومدام بدنت رو چک میکرد خاله خیلی دوستت داره لحظه هایی که تو کنارش نیستی مدام زنگم میزنه جویای حالت میشه دوستت دارررررررررم فرشته کوچولوی من به قول بابا چشم اهویی


تاریخ : 24 مهر 1392 - 08:22 | توسط : مامان هانيه | بازدید : 723 | موضوع : وبلاگ | 3 نظر

عمو حسین اومد

سلام دختر گلم چشمت روشن عمو حسین اومده دیشب رفتیم خونه باباحاجی عمو حسین و دیدی و رفتی بغلش عمو شاید ده روزی رو اینجا باشه امیدوارم توی این ده روز با عمو بهت خوش بگذره


تاریخ : 20 مهر 1392 - 08:33 | توسط : مامان هانيه | بازدید : 681 | موضوع : وبلاگ | 3 نظر

مهمونی

سلام به دختر گلم عزیزم الان شما خواب هستی منم پای لپ تاپ نشستم و میخوام برات چند خطی بنویسم عزیزم دیشب مراسم داشتیم ما مراسم زیاد داریم چون جمعمون زیاده وهمیشه خاله ها ودایی ها کربلا یا مکه میرن ومیان مراسمامون زیاده و خیلی خیلی هم مهمونیهامون خوش میگذره دیشب هم سمیرا و شوهرش از کربلا اومده بودن مراسم داشتیم بعداز ظهر از چندین دست لباسهای شیکت یکی رو تنت کردم و همگی رفتیم زیارت بعد از روضه خوانی اقای اسلامیان رفتیم خونه سمیرا مامانی وباباحاجی عمه ها وعموها هم دعوت داشتند ساعت 7الی8 بود که مامانی وعمه و عمو مهدی هم اومدن شما هم اینقدر شیطونی کردی که نگو یه کم بابایی نگهت داشت یه کم بابا یه کم عمه یه کم مامانیها یه کم من وبقیه شو خاله فاطمه تا اینکه مراسم به پایان رسید وخاله با عمو روح الله که خیلی دوست داره وتو هم دوستش داری بردنت خونه بابایی بعد ما اومدیم خونه بابایی دنبالت ولی با این بلا گریها بدنبود خوش گذشت راستی لپ یه نی نی کوچولو رو کشیدی خیلی گریه کرد از خونه مامانی که اومدیم بیرون مامانی و عمه رو رسوندیم خونه وقتی عمه پیاده شد بهش چسبیدی وبه بابا هم گفتی بیبیب اوندا بیایعنی ماشین وکنارپارک کن بیا بابا هم گوش به حرف تو ی خوش زبون ماشین و پارک کرد وپیاده شد دو ساعت هم خونه باباحاجی بودیم تا اینکه خوابت گرفت فدات بشم نمیدونی چقدر خوابالو هستی شبها نهایت ساعت ده دیگه میخوای بخوابی تا خود صبح


تاریخ : 18 مهر 1392 - 07:49 | توسط : مامان هانيه | بازدید : 716 | موضوع : وبلاگ | نظر بدهید